آهش زمین کوفه را غم بار می کرد
از فرط غربت تکیه بر دیوار می کرد
شرمنده بود و خسته بود و دل شکسته
بهر کسی گوئی دعا بسیار میکرد
نامردی و نیرنگ شهر کوفیان را
در غربت پس کوچه ها اقرار میکرد
شرمندگی در دیده گانش موج میزد
با نا امیدی زیر لب تکرار میکرد
کوفه نیا کوفه نیا امروز در شهر
با هر که حرفت را زدم انکار میکرد
کوفه نیا من با دو چشم خویش دیدم
آهنگرش هم روز هم شب کار میکرد
بازار تیر و تیغ و نیزه داغ داغ است
هرکس برای پیکرت انبار میکرد
آنکه برایت نامه ها میداد هر روز
امروز بر قتل شما اسرار میکرد
آقای من در کوفه تو یاری نداری
دشمن فقط داری هواداری نداری
پیر و جوان این جماعت بی وفایند
عبد خدا نه بنده ی سیم و طلایند
دیروز مشتاق وصال یار بودند
امروز هم پیمانه با اهل زنایند
آقا نیا این قوم قصد جنگ دارند
در انتظار کشتن طفل شمایند
من از سر بارار ها فهمیدم اینها
پایش بیفتد بی حیای بی حیایند