به خود گفتم مسلمانند این قوم
تو یک طفلی و انسانند این قوم
چه دانستم برای ناله هایت
دوای حرمله دارند این قوم
سه شعبه هستی یا شمشیر ای تیر
مرا با کودکم کردی زمین گیر
چنان سیراب کردی اصغرم را
در این ششماهگی افتاد از شیر
زدی آتش به مغز استخوانم
دوباره گریه کن ای بی زبانم
چه آورده به روزت این سه شعبه
که با ضربش چنین دادی تکانم
غم این قافله پایان ندارد
از این پس مادرت سامان ندارد
زده بیرون نوک تیر از دهانت
که گفته کودکم دندان ندارد
پریشانم عزیزم بی قرارم
گره افتاده بابا جان به کارم
نشسته مادرت چشم انتظارت
ولی من روی برگشتن ندارم