گشتند از شراب سقیفه خمار و مست
آندم چهل نفر همه رذل و پلید و پست
یک عده تازیانه و شمشیر و ریسمان
یک عده بار هیزم و مشعل میان دست
در بین آن شلوغی و آن قوم بی حیا
هیزم به درب خانه ی مولا دخیل بست
با یک جرقه آتش نمرود گُر گرفت
آتش گرفت خانه ولی در هنوز هست
با نعره گفت : باز کن این در که با لگد
گفتم نزن که فاطمه در پشت این در است
در تا شکست حرمت هفت آسمان شکست
با یک فشار پهلوی خیر النساء شکست
فریاد زد که فـضـه بـیـا وای محسـنـم
از حال رفت فاطمه روی زمین نشست
تسبیح دانه دانه ی دستان مرتضی
در زیر دست و پای حرامی ز هم گسست
دستش کبود و سینه کبود و رخش کبود
اما هنوز دست علی را گرفته است
.
.
.
.
حالا سه ماه رفته و ساعات آخر است
زهرا نفس بریده گرفتار بستر است